هر سال از اول ماه ذیحجه شروع می کرد به زنگ زدن به رفقا و همه رو خبر می کرد
به قول من بوقش رو دست می گرفت و کل دنیا رو خبر می کرد خیلی ها قبولش داشتن و توی این سفر همراهش می شدن
هیچ وقت یادم نمیره اولین سالی که باهاش آشنا شدم اولین کسی بودم که خبرم کرد و گفت که تو امسال سوگلی کاروانی
توی همین روزها بود می رفت سر کمد و کولش رو باز می کرد تا وسایلش رو جمع کنه و آماده حرکت
آخرین باری که کولش رو جمع می کرد منم پیشش بودم
یه جفیه سفید با آثار خون، یه سربند با نام ابی عبدالله و یه سجاده که برای نزدیک ترین رفیقش بود و روی دست خودش شهد شهادت نوشیده بود و مهمترین از همه تربتی بود که از کربلا براش رسیده بود
انگار می دونست که قراره خبری بشه خانومش ر و صدا زد و گفت امسال شما هم همسفری پس آماده شو که کم کم باید بریم
موقع جمع کردن وسایل یکی یکی از رفقاش یاد می کرد آخه هر چیزی رو که می گذاشت تو کوله مال یه شهید بود کارش که تموم شد رفت
سراغ تلفن و شروع کرد به زنگ زدن از همه حلالیت گرفت و خداحافظی کرد
حال عجیبی داشت توی این چند سال اینطوری ندیده بودمش خیلی عاشق ارباب بود و با شنیدن اسمش اشکی بود که صورت و محاسنش رو می شست
ولی اون سال ....
چه سالی بود، باور نکردنی، هم شلوغ هم حال و هوای خاص
تو مسیر به هر شهری که می رسید یکی دوتا رفیق داشت و هم بهشون سر می زد و هم خبر می داد من دارم میرم هر کی مسافره یا علی
یک روز قبل از دعا می رسید و شب رو با هماهنگی بچه های سپاه چادرش رو علم می کرد اونقدر با صفا بود که هیچ کسی شب رو نمی خوابید و با همه حرف می زد
بعد از دعا می رفت لب مرز و می گفت ارباب ما با تمام گناهامون تا آخرین نقطه ممکن پیش اومدیم شما تا کجا اومدی ما که خیلی مخلصیم هر چند که اصلا لیاقت نداریم آقا بعدم همون جا سجده می کرد و چند دقیقه ای رو تو حال خودش بود
پارسال هم توی عروجش مثل همیشه شروع کرد دکترش گفته بود که اصلا نباید به خودش فشار بیاره و رانندگی هم براش خطرناکه ولی بازم رفت همه چیز مثل هر سال بود وقتی دعا شروع شد بوی عجیبی تو جمعیت پیچید و همه یه جورایی از خود بی خود بودن خیلی با سالهای گذشته فرق داشت مثل هر سال بعد از دعا با چشای اشکبار رفت لب مرز و همون حرفای هر سال ولی این بار خیلی گریه کرد وقتی سجده کرد در حال گریه بود و محاسنش خیس از اشک بود می دونستم که کار هر سالشه و کمی تنهاش گذاشتم حدود یه ساعتی توی سجده بود خانومش رفت بالا سرش تا بلندش کنه من هم رفتم کمکش کنم تا بلندشه و کمی آب بهش بدم ولی هیچ وقت بلند نشد
تازه فهمیدیم بویی که حین دعا به مشامم می خورد برای چی بود
آره رفیقاش اومده بودن، اومده بودن ببرنش، نوبت مهدی رسیده بود
چه عروجی داشت توی سجده و در حال صحبت با اربابش هیچ وقت حرفاش یادم نمی ره خیلی برام جالب بود مثل اینکه می دونست نوبتش رسیده حتی وصیت نامش رو هم آورده بود.
طبق وصیت همون جا پیش بقیه رفقاش خوابید
حالا امسال دیگه کسی نبود که بچه ها رو جمع کنه دیشب داشتم یادش می کردم که تلفنم زنگ خورد شماره مهدی بود جواب دادم و بی اختیار گفتم سلام داش مهدی چه خبر خانومش گفت سلام
بعد از احوالپرسی گفت ما داریم حرکت می کنیم نمیای
خیلی قاطع و محکم گفتم نهو مودبانه خداحافظی کردم
بنده خدا نیم ساعت بعد با کوله و قرآن مهدی اومد خونمون و از توی کوله وصیت مهدی رو در آورد برام خوند اونقدر زیبا بود که محو وصیتش شدم بعدشم گفت آره امسال موبت شماست تا این امانتی ها رو ببری به دست مهدی برسنی
تازه فهمیدم منظور مهدی از اینکه سال پیش این موقع من رو دعوت کرد خونشون چی بوده
حالا من امسالم عازمم تا امانتی مهدی رو بهش برسونم و بعد دعا حرفاش رو به ارباب بزنم
نائب الازیاره همه رفقا هستم
خیلی التماس دعا دارم
یا علی- یا مدبر